امروز وقتی بیرون رفتم ترس داشتم عجیب! همش منتظر یه اتفاق عجیب دیگه بودم ! تمام طول راه رو با دعای عهد سپری کردم اینجوری درونَ م آروم بود حداقل ! 

پاطمه پرسید چرا چشمات کبود شده چرا صورتت کاملا خونیه ! گفتم نمیدونم و تو دلم میگفتم کاش یادش بره بپرسه کاش دیگه نگه چرا چون نمیتونم به کسی جواب بدم ! ولی خوشحـالم که داره میره اون رگه های قرمز خونی! امروز بعد از چند هفته خندیدم تازه داشتم حس میکردم خون به مغزم رسیده ! 

تازه نصف راه رو آمده بودم که فهمیدم از تشنگی زیاد داره دهنم خشک میشه !چشام سیاهی رفت و تقریبا نیم خیز شدم سمت بلوار ! پاطمه پشت تلفن داشت حرف میزد ولی نمیدونم چی شد واقعا ! تند تند راه میرفتم که برسم خونه ولی وقتی رسیدم توی خیابون خونمون تازه داشت همچز برام دور و دور و دور تر میشد ! ولی امروز بجای دو ظهر خوابیدن ۱۰صبح خوابیدم و هونصد بار بلند شدم .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها